بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او

از زبان من بگو با عنبر افشان موی او

سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن

با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او

گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت

گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او

احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر

امر فرماید که بندندت کشندت سوی او

الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو

از غضب پرچین شودمانند توابروی او

زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک

سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او

خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست

کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او