بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

دلبری دارد آن قمر که مپرس

عشقش آرد چنان به سر که مپرس

نه همی برده دل زمن که مرا

خون چنانکرده درجگر که مپرس

تیر از مژه چون زندپیشش

سینه سازم چنان سپر که مپرس

هر زمان کو زند شکرخندی

ریزد ازلب چنان شکر که مپرس

شانه بر زلف چون کشد آنقدر

ریزد از زلف مشک تر که مپرس

بی خبر از خودم ولی زجهان

باشدم آن چنان خبر که مپرس

شدم ازعاشقی بلند اقبال

عشق دارد چنان اثر که مپرس