بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز

مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز

ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو

با شانه مشک این همه از چین مومریز

رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو

از رنگ وبوی خویش ز گل رنگ وبو مریز

از زلف دل ز پیر وجوان بیش از این مبر

چوگان خویش را ببر این قدر گو مریز

خواهم که جان به پای تو ریزم به أذن تو

قابل نی وقبول کن از من مگو مریز

همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش

شیرین لبا دگر شکر ازگفتگو مریز

هست ار رقیب با تو مشوتندوترش رو

ای دوست پیش خصم مرا آبرو مریز

حیف است کز نظر برود رنگ لعل دوست

ای دیده خون دل دگر از هجر او مریز