بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

من پی دلبر و او را بر دل منزل بود

دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود

تحفه‌ای از دل و جان در بر جانان بردم

لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود

«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»

کوشش ما و دل ما همه بی‌حاصل بود

آخر اندر خم زلف تو به زنجیر افتاد

دل که دیوانه شد از عشق رخت عاقل بود

بی‌گنه طره طرار تو اندر بند است

ترک مستت دل مسکین مرا قاتل بود

دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من

مایل مهر و دل تو به جفا مایل بود

زاهد شهر که می‌داد ز می توبه به ما

کار او بود ریا و علمش باطل بود

دوش دیدیم به میخانه به پای خم می

مست افتاده چه لایشعر و لایعقل بود

می‌شدم شهره عالم به بلنداقبالی

التفات تو به حال دلم ار شامل بود