بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد

نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد

گر دست دهد روی و لب دوست تمنا

دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد

مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار

باشد به برم کافرم ار باورم افتد

پیراهن صبری که به تن دوخته دارم

خواهم که چنان چاک زنم کز برم افتد

از تیغ جفای تو گر افتد سرم از تن

عشق تو و سودای تو کی از سرم افتد

کاهد دل من همچو کتان در بر مهتاب

رویت چو به یاد دل غم پرورم افتد

نیشی که ز شست تو مرا به بود از نوش

زهری که ز دست تو به از شکرم افتد

تحسین ملک العرش کند بر من و طبعم

هر گه که ثنائی به لب از حیدرم افتد