کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت

نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت

آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت

شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت

۳

جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب

روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت

دید در آئینه روی خویش و آمد در سخن

طوطی روحم که از لعل لبش شکرگرفت

تا ابد مست می وصلش بماند بی خمار

در ازل جامی که جام از ساقی کوثر گرفت

۶

روز گم شد در دل شب تا سحر گه بی حجاب

هندوی زلفش بشب خورشید را در برگرفت

مست بیرون آمد از صحن چمن بگشاد لب

زلف و روی کفر و دین و مؤمن و کافر گرفت

ذره ذره آفتاب آمد ز حیرت مه نقاب

هر شبی کو برقع از خورشید درخشان برگرفت

۹

خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر

آفتابی بود لاشرقی که بام و در گرفت

گفته کوهی چو بلبل خواند بر سرو سهی

نرگس از مستی آن در بزم گل ساغر گرفت