چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمیماند
وگر در پرده میداری کسی را جان نمیماند
در جواب او
به نقش دلکش کمخا نگارستان نمیماند
به روی مهوش والا گل بستان نمیماند
به یاد شقهٔ خسقی شفق چندان که میبینم
به خسقی ماندش چیزی ولی چندان نمیماند
نه تنها دیده مفتون به روی شرب حیران است
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمیماند
به رخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوَسمه
به شرب زرفشان و اطلس کمسان نمیماند
غنیمت دان به گرما رختی از کتان چو میدانی
که بیش از پنج روزی رونق کتان نمیماند
به روی مخفی کهنه مکن در بر لباس نو
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمیماند
ازین دست ار دهی قاری به گازُر جامه دل بر کن
ز رخت خود کزین جمله یکی را جان نمیماند