صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن

بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن

نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری

اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن

چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی

که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن

کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان

که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن

ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی

که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن

چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا

ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن

فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی

که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن

مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا

که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن

صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی

که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن