زین سفینه دم زند من عندهُ علم الکتاب
کاب حیوان هست پیش بحر او از خجلت آب
گوئیا هر مطلعش برجیست پر خورشید و ماه
یا نه هر درجی ازو درجیست پر در خوشاب
بحر او بحر المحیط و بیت او بیت الحرام
باب او باب الجنان و فصل او فصل الخطاب
ز آسمان آمد کتاب و من بدین عالی کلام
بگذراندم ز آسمانش چون دعای مستجاب
گر فلک پیشش نماز آرد نباشد عیب از آنک
بیت معمورست هر بیتش ز روی انتساب
نی سفینه کشتی نوحست و آنکش حاصلست
فارغست از بر سر آبست عالم یا سراب
برده ناهید از برای ساعد کفّ الخصیب
بر سپهر از سرخی شنگرف اوراقش خضاب
هر طبق زو صفحه ئی پر قند و صحنی پر شکر
هر ورق زو جامه ئی گلبوی و جامی پر گلاب
لفظ شعری طلعتان شعر او در عین لطف
جعد زنگاری خطان حرف او در پیچ و تاب
نکته های (عذب) او معموره ی دلرا سواد
نقطه های حرف او سرچشمه جان را حباب
باغ بینش را خط ریحانی او خوش نظر
چرخ دانش را حروف صفحه های او شهاب
آفرینش را عقود گوهر نظمش و شاح
و آب حیوان را سواد خطه ی خطش زهاب
شاهدی خوشمنظر و شیرین حدیثی خوشحضور
لعبتی مشگین خط و سیمین بری عنبر نقاب
غمگسار عاشقان و مونس دلخستگان
دستگیر خاص و عام و دلپذیر شیخ و شاب
روضه ئی پر حور عین و چشمه ئی پر آب خضر
طبله ئی پر عود خام و نافه ئی پر مشک ناب
شخص دانش را روان و مغز معنی را خرد
مشرب دل از زلال و ساغر جان را شراب
معنی الفاظ او کردم سؤال از عقل گفت
روشنست این آفتابست آفتابست آفتاب
ای به صد روی از تو وهم و عقل را صد آبروی
وی به صد باب از تو علم و فضل را صد فتح باب
آب حیوان از تو یک قطره ست و گویندت سواد
لوح محفوظ از تو یک جزوست و خوانندت کتاب
اختری در روشنی اما مصون از ارتداد
و آسمانی در علو اما برون از انقلاب
گوهر شهوار بحرت هیچ می دانی که چیست
مدح سلطان جهان واله اعلم بالصواب
سایه ی یزدان علاء دین و دنیا بوسعید
خان کسری مرتبت خاقان اسکندر جناب
داور دوران بهادرخان جم خسرو نشان
درّ رأفت را صدف باران رحمت را سحاب
آنک پیش حزم و عزم او بود بی آبروی
خاک هنگام درنگ و باد هنگام شتاب
ساکنان سده ی درگاه او خیر الانام
حاسدن حضرت اعلی او شر الدواب
باغ جنت را بساط مجلسش قایم مقام
شاه گردون را فروغ خاطرش نایب مناب
بر سپهر تاجداری عدل او صاحبقران
در جهان سرفرازی تیغ او مالکرقاب
ای شهنشاهی که در ایام عدل شاهیت
نیست جز در حلقه ی مرغول خوبان اضطراب
پیش تیغ انتقامش دشمن دجال طبع
گردم از عیسی زند چون خربماند در خلاب
خسرو مشرق چو زد زرین علم بر تیغ کوه
آسمان این خنجر تضمین بر آورد از قراب
کافتاب از جام جودش جرعه ئی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد جو مستان خراب
ای ابد را آستین کسوت عمرت طراز
وی ازل را آستان درگه حُکمت مآب
اطلس پیروزه ی گلریز والای فلک
پیش ماه رایتت همچون قصب بر ماهتاب
پهلوی گاو زمین از نعل شبرنگت ستوه
گُرده شیر سپهر از آتش تیغت کباب
بر فلک رأی قضا حُکمت چو راند احتساب
زهره ی بربط نواز از چنگ بندازد رباب
تا عمود صبح صادق را خطر نبود زکوه
تا طناب مهر تابان را خلل نبود زتاب
سایبان بر چرخ زن تا خیمه قدر ترا
صبح می سازد عمود و مهر می تابد طناب
دستگیرت باد لطف ایزدی همچون عنان
پای بوست باد چرخ چنبری همچون رکاب