وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۱۸ - صفت شمّاعی

بینی چو جمال شمع ریزان

چون شمع ترا به لب رسد جان

چون شمع جبین چو بر فروزند

دل را بازند و باز سوزند

چون شان عسل شود از ایشان

هر روز هزار خانه ویران

گشت از رُخشان که هست گلشن

چشم و دل من چو شمع روشن

زین شعله دلم چو شمع گردید

سر رشته ی صد هزار امّید

دل ها چو ز جورشان گدازند

با سوز درون چو شمع سازند

آتش در سر چو شمع دارند

چون اشک ز چشم تر نبارند