افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

خوش میرود بناز و صدش دیده در قفاست

قامت نه، این قیامت و بالا نه، این بلاست

اندر شرار روی چه جانهاش مستمند

واندر شکنج موی چه دلهاش مبتلاست

۳

او خود به عشوه راه رود در میان خلق

یا آن که ماه را کله و سرو را قباست

ما را خیال او بدر از سر کجا و کی

او را خیال ما بسر اندر کی و کجاست

رهبانیت نجسته اگر دل به زلف او

دایم اسیر سلسله ترسا صفت چراست

غم نیست نظم افسر اگر نشمرند هیچ

گوهر چو قابل افتد گویند بی بهاست