خوش میرود بناز و صدش دیده در قفاست
قامت نه، این قیامت و بالا نه، این بلاست
اندر شرار روی چه جانهاش مستمند
واندر شکنج موی چه دلهاش مبتلاست
۳
او خود به عشوه راه رود در میان خلق
یا آن که ماه را کله و سرو را قباست
ما را خیال او بدر از سر کجا و کی
او را خیال ما بسر اندر کی و کجاست
رهبانیت نجسته اگر دل به زلف او
دایم اسیر سلسله ترسا صفت چراست
غم نیست نظم افسر اگر نشمرند هیچ
گوهر چو قابل افتد گویند بی بهاست