واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد

که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد

ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس

بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد

نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت

طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد

اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی

ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد

حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟

شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد

مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم

که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد

از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ

شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد