نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

نه مقامی که در آن زاد سفر تازه کنیم

نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم

سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم

سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم

همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم

وز طپیدن نتوانیم که پر تازه کنیم

تشنه دارند به بحر و دم آبی ندهند

خود لب خشک به خوناب مگر تازه کنیم

کی بود یار سفر کرده ما بازآید

جان مشتاق از آن سینه و بر تازه کنیم

خلق را فتنه این شهر فراموش شده

زخم پنهان بنماییم و خبر تازه کنیم

وقت آن شد که می از ساغر خورشید زنیم

لبی از خنده شادی چو سحر تازه کنیم

شمس دین اختر اعظم به سعادت خواهیم

نوبت سلطنت شمس و قمر تازه کنیم

بنده باشیم و ملوکانه حکومت رانیم

روش دیگر و آیین دگر تازه کنیم

به تضرع کله فقر ز سر برداریم

پادشاهانه همه تاج و کمر تازه کنیم

نقش امید «نظیری » به جهان نتوان یافت

به که این تخته بشوییم و ز سر تازه کنیم