عالم از عشق در وجود آمد
عشق معمار هست و بود آمد
در بشر کبریای عشق نمود
ملک از عجز در سجود آمد
۳
رد شد از صدر بارگاه شهود
آن که در کار ما حسود آمد
عشق بر تخت از زبر نگریست
عقل و لوح و قلم فرود آمد
هرچه اهلیت نمودن داشت
همه از عشق در نمود آمد
۶
نیست جز عشق و عاشق و معشوق
هرچه در معرض شهود آمد
عقل بر کار عشق سوخت سپند
شکل این گنبد کبود آمد
عشق صنعت نمود بی آلت
بود هرچند از نبود آمد
۹
جامه مجنون درد که خلعت عشق
عاری از جنس تار و پود آمد
عشق را عشق دی و فردا نیست
دیر هم زودتر ز زود آمد
شد جوانی و عشق و حرص به جاست
شعله بنشست و خس به دود آمد
ز سخن بر لب «نظیری » جوش
عشق در گفت و در شنود آمد