نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

عشق تو بند علایق ز ره ما برداشت

هرکه مجنون تو شد سلسله از پا برداشت

جنس ارزنده و ارباب بصارت مشتاق

نتوان دست ز بیعانه سودا برداشت

چون توان گشت کنون ساکن خلوتگه باغ

مجلس آراست گل و مرغ تقاضا برداشت

دست در گردن معشوق حمایل دارم

نتوان کف پی هر عرض تمنا برداشت

عارفان گوشه چشمی به دو عالم ندهند

هر کجا باد نقاب از رخ زیبا برداشت

محضر بندگی از مرتبه من بیش است

این نشان را دل مفلس ز کجا تا برداشت

پرده می بایدم آویخت که هرکس نگریست

شرح سودای تو را نسخه ز سیما برداشت

بس که نازک دلم از عشق حدیثی تا رفت

اشکم از پرده برون آمد و غوغا برداشت

طفل در گریه «نظیری » چو تو کافرخو نیست

پدرت تا ز کدامین در ترسا برداشت