چه میکردم گر از کف دامن وصلت نمیدادم
پریزادی تو دیوان از پِیَت من آدمیزادم
رقیبانت گرفتند از من و من در فغان تا کی
ستاند دادکر زین مردم بیدادگر دادم
چه میآید ز من نگذارمت گر با بداندیشان
گرفتم با جهانی دشمن از بهرت درافتادم
ز من دیدی چه غیر از راه و رسم بندگی کآخر
کشیدی از کفم دامان و رفتی سرو آزادم
اگرچه رفتی و گشتم به صد غم مبتلا اما
به این کز دوریت یک دم نخواهم زیستن شادم
به جان سختی مثل در عشقم اما ورزم از جورت
تحمل تا به کی آخر نه ز آهن نه ز فولادم
خراب از سیل هجر او نه مشتاق آنقدر کشتم
که جز معمار وصلش کس تواند کرد آبادم