مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲

الامان الامار جان جهان

در دل خاک تیره شد پنهان

گشت امن و امان نهان از چشم

تا نهان گشت شخص امن و امان

کاخ و یوان کنید پر آتش

تا برآرد زبانه تا کیهان

روی کیوان سیه کنید امروز

که سیاه است روز اهل جهان

چون به تابوت تنگ کرد مقام

نه شبستان نه کاخ و نه ایوان

خاک بر فرق سرو با شمشاد

چون شد از باغ ملک سرو جوان

پیش و دنبال تازیان ببرید

زین نگون و سیاه کرده بران

مرکب نوبتی ز درگه باز

سوی آخر برید زار ونوان

که نمانده ست شهسوارش را

هیچ پای رکاب و دست عنان

به تماشا نمی رود نه شکار

که شکار اجل شدش دل و جان

به تفرج نمی رود سوی باغ

که به داغ فراق شد بریان

ناله و نوحه بر کشید از دل

که ندارد دل عنا و الحان

چرخ بشکست بر بط و زهره

خورنگون کرد غرفه کیوان

ماه بگسست زیور جوزا

تیر ببرید گیسوی رضوان

ماه شعبان چو روز عاشوراست

کربلا شد محله کران

از کران تا کران جهان پر شد

زین غم بی کران درد گران

دل دردانگانش خونین شد

سوک این بحر ژرف بی پایان

زین مصیبت هزار باره بتر

که پدر شد به مرگ او گریان

چون دل لعل خون گرفت از درد

دل در یتیم در عمان

یاربش شربتی فرست از صبر

تا شکیبا شود دراین هجران

مرهمی نه ز لطف بر جانش

مگر این درد را شود درمان

گر درر ریخت باد باقی بحر

ورگهر رفت باد دایم کان

وان جوان عزیز را که شده ست

به جوار جناب قدس رسان

در گناهی که تو بر او راندی

هیچ بر وی مگیرو در گذر آن

گر بخود کرد بی تو حکم تو راست

ور تو کردی مخواه ازو تاوان

چون چشانیدیش مرارت مرگ

بچشانش حلاوت غفران