فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

با منی اما چه حاصل سوی من مایل نه‌ای

در دلی اما چه سود آگه ز حال دل نه‌ای

تو بدان مایل که بر من هر زمان جوری کنی

من بدین خوش دل که از من یک زمان غافل نه‌ای

خوب می‌دانی طریق کشتن عشاق را

گرچه طفلی از فن عاشق‌کشی جاهل نه‌ای

نخل امیدم نمی‌یابد ز تو نشو و نما

می‌شود معلوم کز نوری ز آب و گل نه‌ای

نیست حسن التفات گل‌رخان از کس دریغ

ای که محرومی ازین دولت مگر قابل نه‌ای

ای که در ملک جهان یار اقامت می‌نهی

غالبا آگه ز آفت‌های این منزل نه‌ای

بر جنونم می‌زنی هردم فضولی طعنه‌ها

گرچه می‌رنجم چه گویم با تو چون عاقل نه‌ای