گر نه در دل مهر آن روی چو مه دارد چراغ
چیست این سوزی که شبهای سیه دارد چراغ
رشتهٔ جان سوزدم هر شب ز غیرت گرچه رو
من چنین محروم و در بزم تو ره دارد چراغ
تا خبر از وصل آن خورشید یابد جان دهد
چشم بر راه نسیم صبحگه دارد چراغ
بیگنه میسوزد از برق ستم پروانه را
چون نگردد قابل آتش گنه دارد چراغ
زاهدا میخانه هم از آتش می روشنست
نی همین خلوتسرای خانقه دارد چراغ
در رهت آن به که دل بر قول ناصح کم نهم
راه رو از باد میباید نگه دارد چراغ
ظلمتم روشن فضولی ز آتش بیداد اوست
خانه درویش بین کز لطف شه دارد چراغ