اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

ای پشیمان شده ز دلداری

عهد نو کرده با جگرخواری

هست معزول عافیت تا تو

در عمل کار حسن پر گاری

۳

دل من برده ئی بآسانی

غم تو میخورم بدشواری

عشوه میده که گوش میدارم

ناز میکن که جای آنداری

سر زلفین خود بگیر و بکش

نه اثیری که این نمی آری