اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

ای شکار‌آویز دل فتراک تو

روح گردی بر بساط پاک تو

آب حیوان با همه باد قبول

بر سر آتش نشست از خاک تو

باز گیرد سر، ز بالین عدم

رفتگان را سر، ز بالین پاک تو

صد هزاران جان معصومان دوان

در رکاب طره‌ی چالاک تو

مرغ سدره، خویشتن بسمل کند

بر امید صحبت فتراک تو

دل زده خود را، ز حیرت همچو تیر

بر سنان غمزه بی‌باک تو

عالم دل، جز وی از اقطاع توست

گلشن جان، بعضی از املاک تو

باز گیرد سر، ز بالین عدم

رفتگان را لعل چون تریاک تو

هر دو عالم در قبای هستی‌اند

بر طفیل خلعت لولاک تو

خوش‌لبان دارد زمانه لیک نیست

کس به دندان اثیر الاک تو