با آنکه در میان دل آتش همیزنم
چون عود، در میان نفس خوش همیزنم
بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک
بلبل نهاد، زخمهی دلکش همیزنم
گویم مگر، برون جهم از روزنِ عدم
پروانهوار، بال در آتش همیزنم
مرکب زتازیانه چو طفلان و آنگهی
لاف از سرای پرده و مفرش همیزنم
گردون مرا به من بنمودهست این دغل
بر اعتماد ناقد اغمش همیزنم
بر پشت پای چشم بیفکندهام هنوز
زین روز لاف بال منقش همیزنم