ای ز تو بر هر دماغی صد هوس
وز وصالت خود نشان نادیده کس
چیست جز غم با دل من هم نشین
کیست جز درد تو با جان هم نفس
۳
تیز بازاری و چون تو شکری
در مه دی هم نمانده بی مکس
تا غمت شحنه است در شهر وجود
فتنه بر تخت است و عدل اندر جرس
یک لقب برناید از دیوان تو
هیچکس را در جهان جز هیچکس
۶
تحفه ئی میخواست عشقت گفتمش
نیست حالی جز به جانم دسترس
خنده ئی زد گفت مرغی چون اثیر
غبن باشد که به پرّد از قفس