اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را

چو چابک دست معماری است لطفت عالم جان را

ز ابر طبع لؤلؤ بخش و باد لطف تو بوده

به روز مفلسی بنشانده‌ای دریا و عمان را

تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم

که کان گوهری باشد معاقد گوهر کان را

چو نور آفتاب آرد کلال دیدهٔ اخفش

تصور کردن همتای تو اوهام و اذهان را

ز نامت سایه‌ها گسترد در عالم نکو نامی

که فرزند خلف بودی طبیعت را و ارکان را

به صورت آدمی خوانم ولیکن اینقدر دانم

که با هر لقمه زن نتوان، برابر کرد لقمان را

به پیش باربد طبعی که راه ارغنون سازد

زیادت رونقی نبود نوای نای انبان را

مسیح زندگی بخشی و ناموسی است تا محشر

به خاک پایت این گردنده محتاج لت انبان را

جوان بختا، جهان بخشا، نه آن مدحت سرایم من

که از بلبل خجالت‌هاست با من باغ و بُستان را

به حسن تحفه خاطر که آوردم به آن حضرت

ز حسنش چشم روشن شد روان پاک حسان را

در امثال عجم گویند و خسرو هم نکو داند

که روز اول و آخر نکو دارند مهمان را

حدیث نان نیارم گفت با رزاقی جودت

که از دکان خبازان برآید قیمتی نان را

ولیکن ناز بی هنگام شاگردان زنکانی

به بادم میدهد هر لحظه عزلت‌گاه زنکان را

نکوب یتی است قطران را به حسب این سخن لایق

همانا خود ز بر باشد شهنشاه سخندان را

خداوندا تو قطران را ز هرکس دوست‌تر داری

ولیکن دیرتر بخشی ز هرکس چیز قطران را

الا تا کارها سازد عنایت‌های ربانی

عنایت باد در کار تو یزدان جهانبان را