طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » ساقی نامه

بیا ساقی دلم آشفته تست

درین میخانه گفته گفته تست

بده جامی که بس حالم خرابست

دل اندوهناکم در عذابست

طبیبا چون ترا طی شد جوانی

گذشت ایام عیش وکامرانی

کنون اندیشه کن وقتست وقتست

خموشی پیشه کن وقتست وقتست

بکنج بی کسی رو با دل خوش

که کنج بی کسی جائیست دلکش

بسا محفل بسا مجلس که دیدی

بسا کز جام عشرت می کشیدی

کناری رو چو تیرت از کمان جست

خجل منشین شکارت چون شد از دست

گریزان شو زمشت جاهلی چند

بده دستی بدست کاهلی چند

که شاید عاقبت کامت برآید

میان کاملان نامت برآید

زتنهائی دلت آشفته تا کی

رفیقان رفته و تو خفته تا کی

درین وادی مکن خوابی و برخیز

ازین چشمه بکش آبی و برخیز

اگر گردی چو اختر گرد آفاق

شوی تا بر سر این نیلوفری طاق

درون پرده راه جستجو نیست

همه اسرار و اذن گفتگو نیست

بود اسرار پنهانت شود حل

برآئی چون برین خاکستری تل

خداوندا «طبیب » منفعل را

اسیر خاکدان آب و گل را

از این زندان غم آزادیش بخش

درین ویران ره آبادیش بخش

منم چون لاله در هامون نشسته

بخاک افتاده و در خون نشسته

به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ

نشسته تا کمر چون کوه در سنگ

نمی بینم درین صحرای اندوه

هم آوازی که با ما خاست جز کوه

ولی او هم هم آوازی چه داند

جمادی رسم دمسازی چه داند