تویی آن خسرو عادل به جهان کآوردی
آن چنان کار جهان را به نظام و تدبیر
که اگر گم شود از بیشه غزالی به مثل
میکند عدل قویپنجهٔ تو ناخن شیر
هر کجا ابر سخای تو شود قطرهفشان
موج گردد کف دریوزهٔ دریا ز غدیر
مگر از رشح کف جود تو مجنون شده بحر
که صبا هر دمش از موج کشد در زنجیر
روز هیجا که در آیی به مصاف از پی رزم
برق تابان به کف و شعلهٔ رقصان در زیر
گاه تنها به صف رزم زنی همچو خدنگ
گاه عریان به سر خصم رسی چون شمشیر
آنکه از دست تو شاید نرهد باشد جان
وآن که از شصت تو شاید بجهد باشد تیر
سپر اندر بر تیغت چو بر برق گیاه
زره اندر بر زخمت چو، بر شعله صریر
آفرین باد بر آن توسن آهوتک تو
که ندیده است به گیتی چو خودش شبه و نظیر
چو خرد نیک جبین و چو امل سینه فراخ
چو هوس بادیه گرد و چو طمع تند مسیر
نتواند که به گردش برسد روز مصاف
روح خصم تو که پرواز کند تا پر تیر
نشود تشنهٔ پیکار تو در عرصهٔ رزم
مگر آن دم که عدوی تو شود از جان سیر