به کنج مدرسهای کز دلم خرابترست
نشستهام من مسکین بی کس درویش
هنوز از سخن خلق رستگار نیاَم
به بحر فکر فرو رفتهام ز طالع خویش
دلم همیشه از آن روی پر ز خونابست
که میرسد نمک جور بر جراحت ریش
مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال
گرفتهام به ارادت قناعتی در پیش
ندانم از من خسته جگر چه میخواهند
چو نیست با بد و نیکم حکایت از کم و بیش