جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۸

گذشت حسن نگارم ز حد زیبایی

نماند در دل تنگم از آن شکیبایی

بتیست گل رخ مه روی لیک بد مهرست

به سان ماه، رخش شب رُویست هر جایی

چو سرو بر لب جویست رُسته بر دل ما

نشسته بر سر راهیم تا تو باز آیی

ستمگرا مکن این جور بر من مهجور

که نیستم پس از این بر جفا توانایی

ز دست جور و جفایت جهان و ملک جهان

خراب گشت تو را واجبست دارایی

به شکر آنکه بدین شاد و من شکسته دلم

نظر به جانب این خسته کن خدارایی