ماهیست نشسته به سر مسند شاهی
می نازد و پیداست از او فرّ الهی
از ملک جهان کام دلت جمله روا باد
در دامن مقصود تو باد آنچه تو خواهی
پشتم به تو گرمست و دلم با غم تو خوش
زان روی که ما را به جهان پشت و پناهی
تشبیه بنفشه به سر زلف تو کردم
باری خجلم نیک از آن روی سیاهی
گر زآنکه ز من سرّ غم عشق بپرسند
من مردمک دیده بدارم به گواهی
بر خاک مذلّت تو بنه گردن طاعت
وز درگه او سر مکش ار بنده راهی
ای حاصل عمرم ز تو جز خون جگر نه
وی شوق دلم بر رخ تو نامتناهی