جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۳

فراموشت چرا شد مهربانی

مگر حال من بی دل ندانی

مرا چون دیده‌ای ای نور دیده

دلم را جانی و جانم روانی

تو را چون من فراوان بنده باشد

مرا چون تو نباشد کس تو دانی

چرا ای دلبر طناز باری

دلم را بردی و در قصد جانی

مرنجانم به هجران ای نگارین

به وصلم چاره‌ای می‌کن نهانی

به باغ جان نظر کردیم و دیدیم

به چشم ما تو چون سرو روانی

به هجرم گر برانی چاره‌ای نیست

به وصلم گر نوازی می‌توانی

منه بر خاطر ما بار هجران

چه باشد کز فراقم وارهانی

ز رویت تا جدا گشتم به ناکام

ندیدم در جهان من شادمانی