تو عهدی کردهای جانا که از من سر نگردانی
تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی
قدت چون همّتم بالا گرفت اندر سرابُستان
از آن در درنمی آید مرا آن سرو بستانی
بسا دردی که من دارم ز درد دور هجرانت
ولی چاره نمیدانم چو دردم را تو درمانی
بکن درمان درد ما طبیبا از کرم روزی
که میترسم به درد خویشتن ناگه فرو مانی
دماغم عنبرآگین شد به بوی زلف شبرنگت
بگو ای باد جان پرور مگر از کوی جانانی
تو عمری و نمیباشد به عمر امّید چندانی
وگر باشد مرا از تو، تو دان آن هم ز نادانی
دلم هر لحظه میگوید که ترک عشقبازی کن
جوابش می دهم کای دل مگو چیزی که نتوانی
چو یاد زلف مشکینت به خاطر آورم جانا
جهان را باز نشناسم به جانت از پریشانی
جهان از دست جور تو به جان آمد ز غم خوردن
ازین بهتر نشاید کرد تدبیر جهانبانی