ای در شکنج زلف تو مرغ دلم جا ساخته
جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته
ای نور هر دو دیدهام در پیش شمع روی تو
مسکین دلم پروانهوش جان و جهان درباخته
نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی
در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته
تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن
ای دل به بستان غمش کمتر نهای از فاخته
با آنکه او بر جان من بس جور و خواری میکند
بیچارهٔ مسکین دلم با جور او درساخته
داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا
ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته