ای دیدهٔ بخت جهان در آرزوی روی تو
وی قبلهٔ جان جهان طاق خم ابروی تو
ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما
عمریست تا جان میدهد مسکین دلم بر بوی تو
تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما
دانی که من سرگشتهام مانند گو در کوی تو
ای سر و سیم اندام ما زنهار از ما سر مکش
تا بنگرم در قامتت ای دیدهٔ ما سوی تو
چشمان تو تُرک خطا زلف تو از مشک ختن
دانی که عمری تا شدم از جان و دل هندوی تو
آخر ز روی مرحمت روزی ز حال من بپرس
باشد که رحمی آیدت ای روی عالم سوی تو
از حد بشد بر ما جفا میلی کن آخر سوی ما
مسکین دل بیچارهام آمد به جان از خوی تو