جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۶

جانم به لب رسید ز جور و جفای تو

تا کی کشم ملامت هر کس برای تو

چندان که می‌کشم ز جفای تو جورها

از دل به در نمی‌رود ای جان وفای تو

جانا به خون جان منت گر رضا بود

جان را چه وقع است مقدّم رضای تو

گفتم به دل که ای دل بیچاره چاره چیست

بالای همچو سرو روان شد بلای تو

تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا

کردم جهان و جان به سر ماجرای تو

دل رفت از بر من و جان نیز در خطر

وآنگه بگو که می‌دهدم خونبهای تو

بیگانه شد ز جان و جهان ای صنم چرا

هر کس که شد ز جمله جهان آشنای تو

آخر تو کیستی و من ذره چیستم

تو پادشاه هر دو جهان من گدای تو