ای نور دیده یک شبی ما را ز وصلت شاد کن
وز بند روز هجر خود یک دم مرا آزاد کن
کاشانهٔ جان من غمگین خرابست از غمت
بازآ به عدل وصل خود کلّ جهان آباد کن
دل بردی از دستم ولی افکندیاش در پای غم
آخر که گفتت دلبرا با ما همه بیداد کن
یک دم فراموشم نهای از دل که دل خود جای تست
آنگه که بشکیبد دمی آخر ز لطفش یاد کن
گر خانهٔ عشق رخش معمور میخواهی دلا
دل بر جفای او بنه پابستش از بنیاد کن
تا کی کشی ای دل جفا از جور یار بی وفا
از غایت بیداد او رو در جهان فریاد کن
از دست جورت خون دل از دیده میبارم مدام
گر نیست رحمی بر منت بر اشک مردمزاد کن