جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۹

دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل

از وصل ساز چاره دوایی برای دل

شد خان و مان این دل بیچاره‌ام سیاه

تا گشت شَست زلف تو جانا سرای دل

آنچه من از برای دل خسته می‌کشم

آخر بگو که با که بگویم جفای دل

دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون

بی یار و بی دلم بشنو ماجرای دل

گر آن دل رمیده دگر باز یابمش

دانم که چون دهم به غم او سزای دل

دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت

آخر چه کرد دیدهٔ مسکین به جای دل

دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم

کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل

دل را گناه نیست همه دیده می‌کند

کاو می‌شود همیشه به غم رهنمای دل

بیگانه گشته‌ام ز جهان و جهانیان

تا گشت عشق روی تواَم آشنای دل