دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل
از وصل ساز چاره دوایی برای دل
شد خان و مان این دل بیچارهام سیاه
تا گشت شَست زلف تو جانا سرای دل
آنچه من از برای دل خسته میکشم
آخر بگو که با که بگویم جفای دل
دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون
بی یار و بی دلم بشنو ماجرای دل
گر آن دل رمیده دگر باز یابمش
دانم که چون دهم به غم او سزای دل
دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت
آخر چه کرد دیدهٔ مسکین به جای دل
دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم
کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل
دل را گناه نیست همه دیده میکند
کاو میشود همیشه به غم رهنمای دل
بیگانه گشتهام ز جهان و جهانیان
تا گشت عشق روی تواَم آشنای دل