جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۳

آه ازین شب که نیست پایانش

وای دردی که نیست درمانش

چون به دستم نمی‌فتد چه کنم

شبکی شمعی از شبستانش

در دماغ دلم نمی‌آید

نکهتی گل دمی ز بستانش

می‌زنم همچو بلبل سرمست

نالهٔ شوق در گلستانش

آن سهی سرو بین که بر پا خاست

که به جان آمدم ز دستانش

غمزه شوخ او دلم بربود

حذر اولی ز چشم فتّانش

عید رویش چو رو نمود به خلق

ای بسا جان که گشت قربانش

گل بوَد در جهان ولی چون من

نبوَد یک هزار دستانش

از کمان خانهٔ دو ابرو زد

ناوکی بر دلم ز مژگانش

تا به سوفار در دلم بنشست

در جگر ماند نوک پیکانش

از غم دل جهان خراب شود

گر نه لطفی کند جهانبانش