جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

همی خواهم که آیی در برم شاد

که تا باشم زمانی از تو دلشاد

اگر کامم ز لعلت برنیاید

کنم پیش جهانبان از تو فریاد

۳

که دل بربود از ما چشم مستش

بدادم عاقبت چون زلف بر باد

ز یاد او دمی خالی نشد جان

نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد

برای روز وصلت مادر دهر

به یمن طالع عشقت مرا زاد

۶

طبیب من ببالینم نیامد

به یک شربت نکرد او خاطرم شاد

نشستم بر سر کویش بسی سال

که یک روزش نظر بر من نیفتاد

چرا آخر چنین نامهربانی

وفا و مهر از عالم برافتاد

دلم بربود و آنگه قصد جان کرد

جهان و جان فدای جان او باد