مرا در درد عشقت چارهای نیست
ترا پروای هر بیچارهای نیست
به جست و جوی آن ماه دل افروز
ز خان و مان چو من آوارهای نیست
به دست غم گرفتارم چه چاره
من بیچاره را غمخوارهای نیست
دلت بر حال زار من نبخشید
چنان دل هیچ سنگ خارهای نیست
دریغا آن دو زلف مشک رنگت
که اندر شانهٔ ما تارهای نیست
چه خوش وقتست وقت گل به بستان
دریغا دور گل هموارهای نیست
به جور عشق و اندوه رقیبان
جهان را جز تحمّل چارهای نیست