جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

تو را از حال مسکینان خبر نیست

بر آب چشم ما زانت گذر نیست

به زاری زارم از هجران رویت

چرا او را به سوی ما نظر نیست

۳

شب تاریک هجرانم بفرسود

در آن شب گوییا هرگز قمر نیست

شب دیجور بی پایان چو زلفش

ز صبح روی جانانم اثر نیست

بتی سنگین دلی خوشی جفاجوست

بر این مسکین دلم رحمش مگر نیست

۶

نه صبرم هست از رویش نه آرام

شب و روزم ز عشقش خواب و خور نیست

به تیغ هجرم از خود چند رانی

مکن جانا که ما را این سپر نیست

گرم صد ره برانی، این دل من

بجز بر بوی زلفت راهبر نیست

۹

دلا گرد در او چند گردی

ز کوی عشق جانان ره به در نیست

به هجران رخت جانا جهان را

غذای دل بجز خون جگر نیست