تا تو بر رخ دادهای از زلف تاب
آتشی افکندهای در شیخ و شاب
زان همی سوزد جگر در سینهام
خون ز چشمم میرود بر جای آب
در ره عشقت چو خاک افتادهام
نازنینا سر چو سرو از ما متاب
جرعهای زان جام لب می خوردهام
لاجرم گشتم چنین مست و خراب
این زمان بر جای می خون میخورم
وز دل مجروح نافرمان کباب
حالیا در ظلمت هجرم زبون
تا ز وصلت کی برآید آفتاب
روی پنهان کردهای از ما چرا
کس نمیبندد به مه هرگز نقاب
تا به کی داری مرا ای ماهروی
همچو زلف خویشتن در پیچ و تاب
من جهان و جان به شکرانه دهم
ار ببینم یک شبی رویت به خواب