ای عزیزان تا به کی باشد ز غم حالم خراب
تا به کی باشد دل و جانم چنین در اضطراب
تا به کی جان مرا در آتش هجران نهد
تا به کی باشم ز آب دیدگان در خون ناب
تا به کی از تیغ هجر خود کند ما را زبون
خون دل را ریختن آخر چه میبیند صواب
تا به کی دارد مرا بر روی شهرآرای خویش
همچو زلف خوبرویان پر ز پیچ و پر ز تاب
در بیابان فراقت چند سرگردان شوم
تشنهٔ مسکین ز حسرت آب پندارد سراب
خاطر مسکین من در بند تنهایی بماند
هیچ درمانش نمیدانم بجز جام شراب
تلخ گفتن خوش نمیآید از آن شیرین زبان
پس چرا بر من نمیآید از او غیر خطاب
هیچ میدانی دو چشم شوخ او مانند چیست
نرگسی مخمور کاو باشد همیشه مست خواب
از وصالت گر کنی شادم چه بهتر زان بود
در جهان بسیار خیری باشد از روی ثواب