جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

آه و صد آه از جفای چرخ بی سامان ما

دل پر از دردست از او، او کی کند درمان ما

ای نسیم صبحدم این بوی جان پرور بگو

از کجا آورده‌ای در کلبهٔ احزان ما

از جفای چرخ جانم از جهان بیزار بود

با تن آوردی به بوی نامهٔ او جان ما

با نگار شوخ بد عهدم بگویی زینهار

رحمتی کن رحمتی بر دیدهٔ گریان ما

هم ز روی لطف جانا یاد ما کن یک زمان

چون ز یادت نیست خالی سینهٔ بریان ما

چون خضر من بار دیگر زندگی گیرم ز سر

گر به دست جانم افتد چشمهٔ حیوان ما

گر سکندر جان بداد و چشمهٔ حیوان نیافت

نوش لعل جان فزایش هست باری جان ما

ای مسلمانان ز دست دل به جان آمد جهان

چارهٔ او می‌ندانم، نیست در فرمان ما

من طمع در عشق تو از جان و دل ببریده‌ام

سر به پایت افکنم کز دست شد سامان ما

سرو جان ما تویی اندر سرابستان خرام

تا بیاساید ز شوق قامت تو جان ما