دردمندم از لب لعلت بده درمان ما
کز رخ چون خور فکندی آتشی در جان ما
در دلم دردیست درمانش نمیدانم ز وصل
خود نمیآید به سر این درد بی درمان ما
خلق گویندم تو را بودی سر و سامان چه شد
سر ز سودا پر شد و از دست رفت سامان ما
آخر از روی کرم بازآ که در هجران تو
ز آب چشم خون فشانم تر شده دامان ما
مدّتی تا در جهان سرگشته میگردم به غم
خود نمیگویی که چون شد زار سرگردان ما
سالها تا همچو سرو از عشق رویت سر کشید
این دل سرگشتهٔ مهجور نافرمان ما
عید رویش را فدا کردم جهان و جان چه گفت
خود چه ارزد لاشهای تا میکنی قربان ما
کس چو من در عاشقی جان و جهانی درنباخت
عشق روی دوست آمد آیتی در شان ما
من گدای کوی او گشتم که تا بر من نظر
افکند، دارد فراغت از جهان سلطان ما