سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

آمد ز درو داد به کف جام شرابم

هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم

از آتش سودای گلی دل زندم جوش

این است که دایم چکد از دیده گلابم

با مدعی آمد به سرم آه که دارد

ماری به سر این گنج که بینی به خرابم

تا کس نبرد آرزوی روی تو در خاک

نگذاشته از خاک اثری چشم پر آبم

شادم که فزون روز حساب از کرمت نیست

هر چند که باشد گنه افزون زحسابم

هرگز به سری سایه ای از من نفتاده است

خوش کرده به این خاطر خود را که (سحابم)