سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

از عاشقی نگشته دلت مهربان هنوز

دل برده ای ز دست و کنی قصد جان هنوز

از سنگ پاسبان دگر پیکر تو ریش

سنگ جفا تو را به کف پاسبان هنوز

۳

دل در فغان ز دست ستم پیشه ای چو خود

هر لحظه خلقی از ستمت در فغان هنوز

آن دشمنی که با تو تواند نمی کند

آگه نئی زحال و دل دوستان هنوز

در زیر بار عشق مرو همچو من که نیست

دوش تو را تحمل بار گران هنوز

۶

با آنکه همچون من شده راز دل تو فاش

دل میبری زکف به نگاه نهان هنوز

زآه (سحاب) ای بت نامهربان به تو

او مهربان شده است و تو نامهربان هنوز