فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم

به سختی متصل با روزگار و بخت در جنگم

دو رنگی چون پسند آید به چشم مردم دنیا

به‌غیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم

۳

خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی

نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم

بگو با عارف و عامی سپردم جان به ناکامی

گذشتم از نکو‌نامی کنون آمادهٔ ننگم

منم آن مرغ دلخسته‌، شکسته‌بال و پر بسته

که دست آسمان دایم ز اختر می‌زند سنگم