اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۶

حدیث لعل تو را گرچه مختصر دانم

غنیمت است که از هیچ بیشتر دانم

به خواب راحتم آسودگی شود بالین

وطن گداخته ام لذت سفر دانم

۳

به زخم کاری دوری تپیدنم اولی

که درد و داغ تو را کم ز بال و پر دانم

حرام طاقت من باد خواری دو جهان

اگر ز یار کسی را عزیزتر دانم

تپیدن دلم از خوی او خبر دارد

جواب نامه ز پرواز نامه بر دانم

۶

گلی است عشق که بدنام رنگ و بو نشود

غم تو پرده نشین است اینقدر دانم

اسیر در چمن عشقم این بهار بس است

که پاره های دل خویش را ثمر دانم