اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۵

همین دانسته چشمش جای می خون خوردن عاشق

نمی داند نگاهش دیدن از نا دیدن عاشق

فلاطون را به جوش آورد در خم همچو جوش می

چه شد طفل است (و) خوابش می برد در دامن عاشق

دو عالم گر رود بر باد ایمایی نمی داند

چه پروا می کند از زیستن یا مردن عاشق

اگر بویی ز یاری دارد آن بیگانه می گیرد

ز چاک سینه صحرا سراغ گلشن عاشق

به مکتب راه می گیرد ز شوخی باز می دارد

نمی باشند بیجا خردسالان دشمن عاشق

خزان رنگ زرد اوست یاران حاصل عمرم

تپیدنهای دل در کشت عاشق خرمن عاشق

ز آغوش سحر محشر گریبان چاک برخیزد

حمایل گر کند دستی شبی در گردن عاشق

پدر نامحرم است ای غنچه نورسته نامحرم

به طفلی گر نداری دست را در گردن عاشق

اسیر آیینه ای داری خموشی پیشه خود کن

نمی گردد بغیر از راز عاشق رهزن عاشق