سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

از حال من مپرس [و] ندامت کشیدنم

خو گشته پشت دست به دندان گزیدنم

هر دم شکست می خورم اما به چشم خلق

از بس شکسته ام ننماید شکستنم

پیچد به خویش دشمن من بیشتر ز پیش

در چشم روزگار چو مو گر شود تنم

ای عقل رو به وادی حیرت نهاد و رفت

هر کس که دید همچو تو از خویش رفتنم

از بس شکست خورد سعیدا دلم ز خلق

رنگ آن قدر نماند به رویم که بشکنم